جدول جو
جدول جو

معنی نفس کش - جستجوی لغت در جدول جو

نفس کش
چراغ و مانند آن که به زور نفس کشته شود. (آنندراج). چراغی که با پف کردن و دمیدن خاموش و کشته شده است. منطفی. خاموش
لغت نامه دهخدا
نفس کش
دمزن آدمی جاندار آنکه نفس کشد متنفس، (داش مشدیها) آنکه جرات و جسارت دارد، مجرای تهویه (برای اطاق آشپزخانه مستراح و غیره) هوا کش
فرهنگ لغت هوشیار
نفس کش
((نَ فَ. کِ))
جسور، دلیر، نترس
تصویری از نفس کش
تصویر نفس کش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفت کش
تصویر نفت کش
خودرو سنگین یا کشتی حامل مخزن بزرگ نفت یا بنزین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مگس کش
تصویر مگس کش
آلتی که به وسیلۀ آن مگس ها را می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعش کش
تصویر نعش کش
اتومبیل مخصوصی که با آن جسد مرده را به گورستان ببرند
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دِ کُ)
نیم کشیده. تیغ و تیر و مانند آن که تمام نکشیده باشند. (آنندراج). تیغ یا دشنه یا خنجری که آن را تا نیمه از نیام بیرون کشیده باشند. تیری که در کمان گذاشته و زه کمان را تا نیمه کشیده باشند:
می خواست دوش عذر جفاهای او خیال
صد تیر آه نیم کشم در کمان بماند.
؟
- نیم کش کردن،قسمتی از شمشیر و خنجر و مانند آن را از غلاف بیرون آوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چوسبز نیمچه علم نیم کش کردی
سیاه چهره شود راست جهل چون فرفخ.
محمد نسوی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ کُ)
نیم کشته. نیم بسمل. جان به لب رسیده. رجوع به نیم کشت شود.
- نیم کش کردن، به قصد کشت کسی را آزار دادن
لغت نامه دهخدا
(دُ)
آنکه نافۀ مشکین با خود دارد. که نافه با خود دارد. آهوئی که نافۀ مشکین دارد
لغت نامه دهخدا
(فِ)
که نفس را قطع کند. که از دشواری یا سنگینی و گرانی رونده یا برنده را به ستوه آرد: راه نفس بر. بار نفس بر
لغت نامه دهخدا
(نَ سِ کُلْ لی)
هیأت مجموعی نفوس انواع موالید ثلاثه. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به نفس کل و اقانیم ثلاثه شود، هیأت مدبر عرش را نفس کلیه گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 546). اخوان الصفا آرند: نفس کلی روح عالم است. (رسائل ج 2 ص 113). و نفس کلی سرانجام به عالم روحانی و محل نورانی خود مراجعت می کند. (رسائل ج 2 ص 333). و نفس کلی صورتی است روحانی که از عقل کلی که خود اول موجودات است فیضان کرده است. (رسائل ج 3 ص 230). اهل ذوق گویند:این عالم از محیط فلک اعلی تا به مرکز تحت الثری یک شخص است که او را عالم کبیر خوانند و نفس کلی او را روانی است که در جسم او یک فعل می کند. (از فرهنگ علوم عقلی ص 598). رجوع به نفس کل و اقانیم ثلاثه شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
که نفت حمل کند. که بدان نفت را از جائی به جائی برند: کشتی نفت کش. تانکر نفت کش
لغت نامه دهخدا
(دی نِ)
کنایه از صاحب دم و جاندار. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی). که نفس می زند. که تنفس می کند. که حیات دارد. ذوحیات
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ پُ کَ دَ / دِ)
خواری کش.
- خفت کش منت کش، کلمات شماتت گونه ای است که بچه ها در وقت قهر کردن بهم می گویند
لغت نامه دهخدا
(نی / نَ)
دهی است جزء دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. در 24هزارگزی جنوب غربی اسفراین، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 328 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش غلات، بنشن، پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
با هوای نفس جنگیدن. هوای نفس را در خود کشتن:
فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود
نظر به روی توامروز روح پروردن.
سعدی.
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وْ)
نفت کش. رجوع به نفت کش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نفتکش
تصویر نفتکش
اتومبیل یا کشتیی که نفت و بنزین را حمل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس بر
تصویر نفس بر
آنچه از دشواری یا سنگینی باز برنده را بستوه آرد، بار نفس بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس کل
تصویر نفس کل
جهن روانبد روانید مانیستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس کشتن
تصویر نفس کشتن
نفس خود را از پیروی هوی و هوس و تمایلات باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس زکی
تصویر نفس زکی
روان پاک روان پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس کلی
تصویر نفس کلی
جهن روانبد روانید مانیستار
فرهنگ لغت هوشیار
نسا کش رستکش کسی که جنازه یا تابوت مرده را حمل کند، اتومبیلی که جنازه یا تابوت مرده را بگورستان حمل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافه کش
تصویر نافه کش
آنکه نافه با خود برد
فرهنگ لغت هوشیار
کشنده مگس قاتل مگس، آلتی مرکب از دسته ای چوبین که بانتهای قطعه ای چرم یا کائوچوک و مانند آن الصاق کنند برای کشتن مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفت کش
تصویر خفت کش
رسوا زبونی پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مگس کش
تصویر مگس کش
((مَ گَ کُ))
کشنده مگس، ابزاری پلاستیکی بلند و باریک دارای دسته که قسمت سر آن پهن و مشبک است. آن را با شدت روی مگس و دیگر حشرات موذی می زنند تا کشته شود
فرهنگ فارسی معین
آمبولانس، مرده کش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتحار، قتل نفس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تانکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی درلفور
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی پنبه چینی نادرست و ناقص که مقداری از وش در غوزه جا بماند
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار سایه، پشت به آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی
استنشاق عمیق هوا
فرهنگ گویش مازندرانی